loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستانک,داستان آموزنده,داستان های آموزنده,داستان پندآموز,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه

آخرین ارسال های انجمن

بشنو و باور نکن(داستان کوتاه)

naser بازدید : 1645 چهارشنبه 02 فروردین 1391 : 13:12 ب.ظ نظرات (0)

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

گفت گوی مردی با خدا

tohi0098 بازدید : 1696 یکشنبه 28 اسفند 1390 : 12:01 ب.ظ نظرات (0)

 

مردی داشت دعا می کرد.

 او گفت خدا؟

 

 

خدا جواب داد: بله

و مرد پرسید: می تونم یه سوال بپرسم؟

خدا جواب داد: بفرما

 خدایا، یک میلیون سال در نظرت چقدره؟

خدا گفت: یک میلیون سال در نظر من یک ثانیه است.

مرد شگفت زده شد.

 

بعد پرسید: خدایا یک میلیون دلار در نظرت چقدره؟

خدا جواب داد: یک میلیون دلار به نظرم یک پنی است.

پس مرد گفت: خدایا آیا میتونم یک پنی داشته باشم؟

و خدا با خوشرویی گفت:

حتما ، فقط یک ثانیه صبر کم!....

 

 

وقتی خدا با تو حرف میزند

tohi0098 بازدید : 1344 یکشنبه 28 اسفند 1390 : 11:59 ق.ظ نظرات (2)

 

اين خودرو با برخورد به گاردهاي كنار جاده منحرف شده و به صورت معجزه آسايي در محلي كه مشاهده مي كنين و با چرخش 180 درجه متوقف شده است. 
 
 
 
اما 
 
 
نكته حيرت آور اين عكس فقط اين چرخش فوق العاده نيست. 
 
 
 
 
.. 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
... 
 
 
.. 
 
 
 
آنگاه كه خداوند با تو حرف مي زند 

درخشش سپید و خنک معشوق(داستان آموزنده)

naser بازدید : 1496 سه شنبه 23 اسفند 1390 : 18:29 ب.ظ نظرات (2)

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع،

 

به ادامه مطلب بروید

افکار دیگران !

naser بازدید : 1364 جمعه 19 اسفند 1390 : 1:09 ق.ظ نظرات (0)

مردی در کنار جاده ، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت .
چون گوشش سنگین بود ، رادیو نداشت ، چشمش هم ضعیف بود ، بنابراین روزنامه هم نمی خواند . او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود . خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند .

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد . وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ...

کشیش وهمسرش

naser بازدید : 1376 جمعه 19 اسفند 1390 : 1:04 ق.ظ نظرات (0)


کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند .
زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .
دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی ۲۴ دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند

شاهزاده و عروسک چهارم

naser بازدید : 1356 جمعه 19 اسفند 1390 : 0:56 ق.ظ نظرات (0)

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن

دانه مي كارم تا صبوري بياموزم (داستان آموزنده)

naser بازدید : 1648 چهارشنبه 17 اسفند 1390 : 17:28 ب.ظ نظرات (0)

دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت ، اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و ديگري شكيبايي. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است. او راست مي گفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشم ها مي گريخت.
 
اما هر گاه...

خدایا لطفاً ادامه بده! ...

naser بازدید : 2000 چهارشنبه 17 اسفند 1390 : 17:25 ب.ظ نظرات (0)

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
 روزی، دوستی به دیدنش آمد پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعاً عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خداترسی شوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمان را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!»

آهنگر پاسخ داد:

راه‌زنان

naser بازدید : 1236 جمعه 12 اسفند 1390 : 11:51 ق.ظ نظرات (0)
شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید…

حکیم و زن خانه

naser بازدید : 1397 جمعه 12 اسفند 1390 : 0:54 ق.ظ نظرات (0)

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى...

امید

naser بازدید : 1192 پنجشنبه 11 اسفند 1390 : 11:30 ق.ظ نظرات (0)

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

زندگی درخت

naser بازدید : 1588 پنجشنبه 11 اسفند 1390 : 11:27 ق.ظ نظرات (0)

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

ماهی

naser بازدید : 1681 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:23 ب.ظ نظرات (0)

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه، پس چی ام؟

دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟

گل خشکیده

naser بازدید : 1363 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:14 ب.ظ نظرات (0)

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 139
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 361
  • آی پی دیروز : 168
  • بازدید امروز : 1,104
  • باردید دیروز : 227
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,614
  • بازدید ماه : 24,274
  • بازدید سال : 297,296
  • بازدید کلی : 7,376,989